۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

رز سپید، پزشکی سوزنی و اسباب کشی

فرستاده شده 25 تیرماه 2572

اینـکه تـمام اینـها چه رابـطه ای با هم دارند رو شاید دیگر هرگز نــدونـیـد... چـون از نوشتن داستانشون در حال حاضر پشیمان شده ام. برای خـالی نـبودن عـریضه اما به این آهنگ زیبا از بـانـو شـمس و آقای مـسعودی گـوش بـدید تا در نـبود مـن بـیکار نـمونده باشید :)




۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

افـسانـه مــرد و نــامرد

فرستاده شده در 15 خـرداد 2572


روزی روزگاری در کشـوری دور "مـردی" و "نـامردی" که بـه هـم غـریبه بـودند، از گردش ِ روزگار با هم هـمراه شـدند، هـردو برای راهـشان آذوقه و آب و خـوراکی داشـتند و تـصمیم گـرفـتند درازی راه رو با گـفـتگو برای خـودشون کـوتاه کـنند.... از ابـتدای مسیر هر زمان احساس خـستگی میکردند، جایی می نشـستند و اگر آب و خـوراکی میخواستند، "مــرد" بـسرعـت بـقچه اش رو باز و "نـامرد" رو دعـوت به سـفـره خـودش مـیکرد، "نـامرد" هم با گـشاده رویی بر سـفره "مـرد" می نشست و با هـم از آب و خـوراک و آذوقه ای که هـمراه "مرد" بـود میخوردند و می نوشیدند. دو سه روزی گـذشت و آذوقه "مـرد" به پایان رسید و آخرین جرعه آبش هم با هـمسفرش قـسمت شـد!

صـبح روز دیگر "مـرد" از خـواب که بیدار شد، "نامرد" رو مشغول خوردن آب و خوراک دید... "صـبح بخیـر"ی گفت اما از سـنگ و علف صدا در اومد که از "نامرد" پاسخی نـیومد. از دعوتی برای خوردن و نوشیدن که هـیچ خـبری نـشد. مرد کـمی صـبر کرد و چـون دید هـمسفرش انگار نه انگار که آب و خوراک او تموم شده و هیچ تعارفی بهش نمیکند، وسایلش رو برداشت و هیچ نـگفت... هردو به راه ادامه دادند اما حالا "نامرد" یا چـند قدمی عـقبـتر میماند و یا چـند قدمی جـلوتر میرفت.
نصف روز گذشت و وقـت ناهار شد... باز "نامرد" بساط خورد و خوراکش رو کمی اونطرف تر پهن کرد و بدون اینکه هیچ حـرفی بـزند به تـنهایی مشغول خـوردن و نوشیدن شد! "مرد" باز کـمی صـبر کرد و چـون هیچ دعوتی از "نامرد" نشنید، بدون اینکه چیزی بگه در گوشه ای سرگرم استراحت شـد.. اما دروغ چـرا دیگر کـم کم هم گرسـنه شده بود و هـم تـشنه و از آب و خـوراک هم که خـبری نـبود.. اما باز به روی خـودش نیاورد و تـصمیم گرفـت که صـبر کـند، بلکه هـمسفـر ِ "نامرد"ش شـرمنده بـشه و حـق همسفری و همراهی رو بـجا بیاره.
اون روز گـذشت و "مرد" بدون قطره ای آب یا لقمه ای نان شـب رو به پایان رسـوند... فردا صـبح اما دوباره با قـیافه عـبوس "نامرد" و سـکوت او هـنگام خوردن و نوشـیدن روبرو شد.
"مـرد" باز تا ظهر صبر کرد و چـون هیچ نشانی از تقسیم خوراک و آب نـدید اینبار رو به همسفرش کرد و گفت: ما با هم همسفر شدیم تا سختی راه آزارمان نـدهد و من تمام آب و خوراک خودم رو با تـو قسمت کردم.. اما تـو وقت خوراک از من رو بر میگردانی و حـتی قطره ای آب هم به من تعارف نـمی کنی؟!
"نـامرد" پـاسخ داد: هـرکس مسئول و اختیار دار ِ خودش هست.. تـو دلت خـواست که آذوقه ات رو با مـن شریک شـوی اما مـن فـکر راهی که در پـیش هست رو میکنم و دلم نمیخواهد که آذوقه ام رو با کسی قسمت کـنم، حالا هم اگر خیلی تشنه هستی حـاضرم به عوض یکی از چشمانت به تـو جرعه ای آب بدهم...
"مـرد" که یگر بعد از دو روز تشنگی و گرسنگی کاملن درمانده شده بـود دید چاره ای ندارد و قبول کرد که بجای جرعه ای آب "نامرد" یکی از چشمهایش را کور کـند...
روز بعد هم به همین روی سپری شد و "مرد" ناچار شد برای جرعه ای دیگر چشم دیگرش رو هم از بینایی محروم کـند و چـون دیگر قادر به دیدن نـبود در هـمانجا نشست و "نامرد" به تنهایی به راه خـود ادامه داد!
کـم کـم هـوا تـاریک میشد و "مرد" برای گذراندن شـب به سختی تـمام پـناهگاهی در دل کـوهی که از کنارش رد میشدند پیدا کرد تا شاید در همون مکان نیز مرگ به سراغش بیاید... که ناگهان از صدای هیاهویی به خـود آمد!

گـوشهاش رو خوب تیز کرد و صدای پای چـند  "دیـو" رو شنید که وارد همون پناهگاه شدند.. "مرد" به سختی خودش رو پشت سنگها پنهان کرد و هی خدا خدا میکرد که دیوها او رو نـبیـنند... همینـطور که از ترس به خودش میلرزید صدای گـفتگوی دیو ها تـوجه اش رو جـلب کرد!

از شـما چه پنهان که این مکان، غـارِ محل قـرار دیوهای اون سرزمین بود که سالی یکبار دور هم جـمع می شدند و از چیزهای عـجیب و غریبی که دیده یا شنیده بودند برای هم تـعریف میکردند... یکی از دیو ها اینطور آغاز کرد:
هـیچ مـیدونید که پـشت همین کـوه مرد چـوپانی زندگی میکند که یک گله گوسپند دارد که در میان اونها گوسپندی سـیاه میگرده که مغز سرش دعوای هـر درد بی درمانی هست که آدمیزاده مـمکنه داشته باشد؟
دیو دیگر ادامه داد...  این که چیزی نیست.. میدونستید که در شهر ِ بــعـدی، پشت خرابه ای که پیش از دروازه شهر هست یک مـوش زندگی میکند که گـنـجینه ای از جواهرات گرانبها برای خودش جـمع کرده و سالی یکبار در شب چهارده ماه میانی سال این جواهرات رو میاره بیرون و روی زمین پخش میکند و بعد دوباره به زیر زمین میبره تا سال دیگر.. این گـنجینه رو هرکس داشته باشد ثروتمند ترین انسان روی کره خاکی خواهد بود!
دیو بعدی گـفت... هیچ میدونستید که پادشاه سرزمین همسایه دخـتری بـی نهایت زیبا و دلربا داره که از یک بیماری غیر قابل علاج رنج می بره و پادشاه دستور داده هرکس دخترش رو مداوا کـند صاحب تـاج و تـختش خـواهد شد؟.. دیو ها همینطور به گفتگو ادامه دادند اما "مرد" قـصه ما کم کم از درد و خستگی و گرسنگی خوابش برد...

صـبح خیلی زود، مـرد نابینا از صـدای خداحافظی دیوها بیدار شد و کـمی صـبر کرد تا غـار خـلوت و خالی شد... پیش خودش گفت: پیدا کردن گـوسپند سیاه نباید کار سـختی باشد... کناره کـوه رو میگیرم و میرم تا به چوپان برسم.. بـبینم این داستان ها که شنـیدم راست بوده یا نـه!

مرد ِ نابینا... با هر دردسـر و سـختی که بـود کـورمال کـورمال... خودش رو به مرد چـوپان و گله اش در پشت کـوه رسـوند و سراغ گـوسپند سیاه رو گرفت... پـولی که چـوپان درخواست میکرد رو بـهش داد و خواهش کرد که مـغز گوسپند رو براش بیاره... چـشمهای مـرد ِ قـصه ما با مـغز گوسپند دوباره جـان گرفـت.... مقداری از این مرهـم رو هم که باقی بود همراه خـودش برد.

"مـرد" ِ قـصه مـا تـصمیم گرفت که به سـراغ مـوش هـم بـرود... حساب کرد و دید شب چـهارده ماه میانی سـال درست چـند روز ِ دیگر میشه و به اندازه کافی زمان داشـت که خودش رو به شـهر ِ مـورد نـظر برسـونه! رفت و رفـت و سر همون زمان مقرر گوشه ای کنار خـرابه ای که دیو دومی آدرس داده بود کـشیک کشید.... وقـتی که ماه به نیمه اسمون رسید سر و کله مـوش و گـوهرهاش هم پیدا شد!.. مـرد کمی صـبر کرد... وقـتی که مـوش هـمه طلاها و گوهر ها رو روی زمـین چـید..مرد از کـمینگاهش بیرون اومد و مـوش با دیدن مرد فـرار رو به قـرار تـرجیح داد.

مرد که دیگر ثـروت فراوانی بدست آورده بـود.. راه کـشور ِ پادشاه ِ هـمسایه رو در پیش گـرفـت...

زمانیـکه "مـرد" ی داستان ِ ما به جـلوی قـصر ِ پادشاه کـشور هـمسایه رسید، با صـفی طولانـی از مردانی روبرو شد که مـدعی بودند تـوان درمان ِ دختر شاه رو دارند! "مـرد" ی ما هم رفـت ته صـف و مـننظر شد تا نـوبت بـهش بـرسـد.
بالاخـره بـعد از دو روی نـوبت به "مـرد" رسید و نزد پادشاه رفـت.... پادشاه به مـرد گـفت که اونقدر از درمان دخـتر زیبا و جـوانش نا امید هـست که حـاضره علاوه بر تـاج و تـخت، تـمام ثـروتی که دارد رو هـم به کسی بـبخشد که دخـتر رو درمان مـیکنـد، اما "مـرد" ی داستان ِ ما گـفـت که نـیازی به پـول نـدارد و تـاج و تـخـت رو هـم نـمی خواهد.. بـلکه تـنها شـرطش این هـست که وقـتی دخـتر پادشاه حـالش خـوب شـد پادشاه رضایت بـده که دخـترش به هـمسری "مـرد" ی قصه ما در بیاد...

پادشاه قـبول کـرد و مـرد دستـور داد که اتاقی رو آماده کـنند و دخـتر رو با یکی از ندیمه هایش به اونجا بیارند... خـودش هم مـرهـمی که از مـغز گـوسپند سیاه درست کرده بود رو برداشت و ذره ذره... از فـرق سـر تا نـوک پای شـاهزاده خـانم رو با کـمک نـدیمه مـرهـم کـشید... هرچی بیشتر مـرهم روی تن شاهزاده میگذاشت... دخـترک آرامتر و بـهتر میـشد.. تا اینکه وقـتی آخرین انگشت پایش هم مرهـم کشیده شد؛ دخـترک عطسه ای کرد و درست مانند روز اول شاداب و تـندرست و سرحال شد...

البته که پـادشاه و ملکه از شادی در پـوست خود نمی گنجیدن و هـمونطور که وعده داده بودند دستور ساختن یک قـصر در نزدیکی قـصر خودشون رو دادند تا "مـرد" و شاهزاده خانم بزودی در اونجا زندگی کـنند...

یکی از هـمین روزها که "مـرد" ِ قـصه ما برای سـرکشی به کار ساختن قـصر مشغول بود.. ناگهان با چـهره ای آشنا روبرو شـد!! بــلــه... هـمون "نامرد" ی که در راه با او هـمسفر بود در میان کـارگرانی که سرگرم کار بودند در کناری مشغول به کار بود و تا داماد ِ پادشاه رو دید از تـعجـب داشت شـاخی روی سرش در میاورد... ناگهان آهـی از نهادش بر آمد و با خـود گـفت: ای داد و بیداد، الان هست که داماد پادشاه دستور دستگیری من رو بده تا تلافی کاری که کردم رو در بیاره... به همین خاطر با زرنگی زیاد.. خـودش جلو جلو پیش رفت و شروع به زاری و ناله کرد که: ای مرد بزرگوار.. بیا و من رو بـبخش.. و خلاصه اونقدر گریه و زاری کرد که حوصله "مـرد" ی داستان ما سر اومد.... "مـرد" به همراه ِ "نامرد"ش گـفت که خیال ندارد از او انتقامی بگیرد چون هـمون رفتار ِ ناپسند باعث شد که الان به این جاه و مقام برسد.... "نامرد" که داشت دیگر از حسادت و کـنجکاوی دق میاورد اصرار کرد که "مرد" داستان ِ خودش رو بعد از جدا شدن از "نامرد" براش تـعریف کـند.... "مـرد" هم صاف و ساده از سیر تا پیاز داستانی که برش گذشته بود رو برای نـامرد بازگـو کرد... بـعد هم به نـامرد اجازه داد که سرش رو بـندازه پایین و بره دنبال زندگیش.. اما به این شرط که این مـحل و ترک کـند و دیگر اون طرفها پیداش نـشود!!

"نـامرد" خـوشحال از اینکه از تـمام بلاها رهـیده... راه غـاری رو در پیش گـرفـت که داستانش رو از "مـرد" شـنیده بـود... رفت و رفت و رفت و رفت.... تا بالاخره رسید به هـمون مـحل که "مـرد" رو تـشنه و گرسـنه.... با چـشمانی نابینا رهــا کـرده بــود.
غار رو پـیدا کرد و داخل شـد.... چـند شـبی گـذشت تا بالاخره شـب ِ گـردآمدن دیـو ها رسید... "نـامرد" خـودش رو پشت تـخته سـنگی پـنهان کـرد و مـنتظر شد تا اینبار دیـو ها از چه عـایبی پرده برمیدارند . و امیدوار بود که ثـروت و قـدرت بسیار بیشتری از "مـرد"  ســهمش بــشه!

دیو ها باز دور هـم جـمع شـدند و بعد از خـوردن خـوراک و نوشیدن ... میخواستند باز از عـجایبی که دیده وشنیده بودند تـعریف کـنند که پـیرترینشون اینجور آغاز کرد:


دوستان و برادران... صـبر کـنید!!
هـیچ میدونستید که یک انسان سال پیش هـرچی در این جـمع گـفته شده بوده رو شـنیده و گـوسپند رو کشـته و مـوش رو فراری داده و دخـتر پادشاه کـشور همسایه رو مداوا کرده ؟؟ پس پیش از اینکه باز چـیزی تـعریف کـنید... اول تـمام غـار رو خـوب بگردید !! چـشمتون روز بـد نـبینه
دیو ها از جـا برخاستند و گشتی زدند و بـــلـــه... "نـامرد" ِ قـصه مارو پـیدا کـردند.... رییس دیو ها گـفـت: آهـان .. خـوب گیرت آوردیم.. پس تـو بودی که سال ِ پیش اسرار ِ مارو دزدکی گـوش کردی و گـوسپند رو کـشی و مـوش رو فراری دادی و دخـتر پادشاه رو مداوا کـردی.... حالا هـم اونقدر طـمعکار هـستی که بـاز برگشتی تا دوباره اسرار مارو بدزدی؟

هـرچی "نـامرد" ِ قـصه ما قـسم خـورد که اینکار کار ِ او نبوده و او از همه جیز بی خبر هست.. البته که دیـوها باور نـکردند و تـصمیم گـرفتند برای عـبرت سایر انسانها هم که شـده "نـامرد" رو مـجازات کـنند.... مـجازاتش هم این بـــود که از هـردو چـشم کـــور شــود!!!



قـصه ما بـسر رسید؛ کلاغه به خـونه اش نـرسید

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

درخـتـکاری

فرستاده شده در 29 فروردین 2572
 
بـدسـت خـود درخـتی می نـشانم
به پایش جـوی آبی مـی کشانـم
کــمی تـخـم چـمن بر روی خـاکش
بـرای یادگاری مـی فشـانـم


درخـتم کـم کـم آرَد برگ و باری
بسازد بر سـر خـود شاخساری
چـمن روید در آنجا سـبز و خـرّم
شود زیر درخـتم سبزه زاری

به تابستان که گرما رو نـماید
درخـتم چـتر خـود را می گشایـد
خـنک می سازد آنجا را ز سـایه
دل هـر رهـگذر را می ربـاید
 
به پایش خسته ای بی حال و بی تاب
میان روز گرمی می رود خواب
شود بیدار و گوید ای كه اینجا
درختی كاشتی، روح تو شاداب
 
شـعر باید از عباس یمینی شریف باشد. اینـهم که عکسش اینجاست، درخت نیست بلکه یک درخـتچه هست که امروز توی بـاغچه کوچـک جلوی خـونه کـاشـتم و قرار هست بـعد ها یـکجور "تـوت" بیاره.... و الـبـته از چـمن و جـوی هم خـبری نیست. . . مـعلوم نیست چـرا وقـتی داشـتم درخت رو می کاشـتم این شـعر بیادم اومد!؟